نا معلوم

ساخت وبلاگ
تمام دی‌ماه و نصفه بیشتر بهمن و ننوشتم! سرگرم بودم و طبق چیزی که اخیرا یاد گرفتم از ننوشتن ناراضی نیستم! - از خودم بخوام بنویسم یه آدم باورنکردنی‌ای هستم یه وقتایی! یه وبلاگی رو داشتم میخوندم الان، یادم افتاد از اعجاب انگیزبودن خودم! (کاش میشد اینجا هم مثلا وقتی لینک میدی به یه وبلاگ دیگه توی مت، یه نوتسیفی چیزی براش بره که متوجه بشه. هم بیاد یه جورایی نظر کس دیگه رو درباره خودش بدونه و هم اینکه آدم پیش خودش حس کنه غیبت نکردم پشت سرش دیگه، خودشم میبینه...) آره خلاصه نوشته بود معدلم رو توی ثبت نام آموزش پرورش حدودی وارد کردم و امیدوارم مشکلی پیش نیاد بعدا... همین ده دیقه پیش داشتم نگاه میکردم ببینم تمدید ثبت نام تا کی بوده و فهمیدم سه روز از آخرین روز امکان ثبت نام گذشته و من با وجود اینکه کلی تحقیق کرده بودم، به معلمی علاقه داشتم و میخواستم ثبت نام کنم یادم رفته! اضافه کنم تمام دوستان و آشنایان شدیدا پیگیر بودن که ثبت نام کنم و حتی یکی از دوستای بابام که فنی حرفه‌ای درس میده کلی جزوه برام فرستاده و باهام تلفنی صحبت کرده که اینا رو بخون و داشته باش، ایشالا قبول میشی! حالا من الان یقه کیو باید بگیرم که بابا... یادم رفت ثبت نام کنم؟؟! احتمالا باید به همه دروغ بگم، حتی خانوادم! و خب نهایتا هم با دروغ قبول نشدم به این سلسله دروغ‌ها پایان بدم. که ازم بر نمیاد... یا یه جنبه دیگه از عجیب بودن و کولی بودنم... یه بار داشتم سر کار فیلم میدیدم با گوشی و لیوان قهوه چپه شد روش. خلاصه با دستمال خشکش کردم و نشستم ادامه فیلمم رو دیدم. بعد از دو ساعت رفتم تو اینترنت و دیدم نتم کار نمیکنه! و حس کردم گوشیو خراب کردم. خلاصه رفتم یه گوشی دیگه با قرض و قوله خریدم و دیدم عه، نت اینم کار نمیکنه! که ن نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 20 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 13:32

مردن اون پسره حال خرابم و دوست خواستن دعوا با خواهر خستگی و ناامیدی فهمیده نشدن عدم توانایی در نوشتن - بارها شده که وقتی میخوام یه پست بذارم، کلی حرف توی سرمه. ولی وقتی شروع میکنم به نوشتن اینقدر هی از یه چیزی میرسم به یه چیز دیگه که اصلا حرفایی که میخواستم بزنم رو یادم میره. الان اینایی که اون بالا نوشتم، چیزاییه که میخوام بنویسم. اینجوری باعث میشه یادم نره! بعد خوندن همون چند خط بالا هم به نوعی ممکنه جذاب باشه، و برای من یادآور همه‌ی چیزی که این پست هست! شاید از این به بعد همیشه اینکارو کردم! اول از همه معذرت میخوام بابت بی‌ادب‌تر شدنم. بعد از اینکه یه کامنت تو پست قبلی گرفتم، یه روز بعدش دقیقا یادم اومد که یه حرف زشت توی پست قبلی بود که دوست نداشتم پیش کسی بگمش! وقتی نشستم و دارم برای خودم تایپ میکنم، خب فقط خودمم و خودم. اون وقتی آدم متوجه میشه که نوشتنش دقیقا چه شکلیه، که خب یکم دیره. تغییرش میدم و ادیتش میکنم؟ خیر، اما از نوشتنش پشیمونم. شاید اون موضوع اونقدرا هم ... نبوده باشه! - امروز محمدرضا یه کاری که نباید کرد. یه جورایی از اعتمادم سوءاستفاده کرد. نمیدونم... حس بچه‌ای رو داشتم که اسباب بازیشو داده به همبازیش که براش نگه داره تا بره خیارشو بده مامانش براش براش موزی پوست کنه و بیاد، و وقتی میرسه میبینه دوستش داره با اسباب بازیش بازی میکنه! میدونین، همینقدر مسخره و همینقدر بی‌اهمیت، اما همینقدر برای من آزار دهنده! و بعدش رسیدم خونه... هیچ کس منو نمیفهمه! امشب؛ آخرای دهه سوم زندگیم به این نتیجه رسیدم که به یه دوست جدید نیاز دارم. یه دوستی که «باشه»! باشیدن، یا در دسترس بودن چیز کمی نیست. و بیشتر از اون، کسیه که آدم رو بفهمه. الان واقعا دلم میخواست یه کسی بود میرفتم میش نا معلوم...
ما را در سایت نا معلوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : broozmarregihayam7 بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 30 بهمن 1402 ساعت: 13:32